خِچ..خِچ...خِچ...!
نترس! آدم که از صدای چَنگ انداختن خودش نمی ترسد!
چه؟!
انکار میکنی؟!
اگر شده کار را به پلیس بازی و اثر انگشت هم بکشانم،
ولی ثابت میکنم که این خراشهای روی قلبم
باعثش تویی، تو!
- ۲۰ نظر
- ۳۰ تیر ۹۲ ، ۰۰:۳۲
خِچ..خِچ...خِچ...!
نترس! آدم که از صدای چَنگ انداختن خودش نمی ترسد!
چه؟!
انکار میکنی؟!
اگر شده کار را به پلیس بازی و اثر انگشت هم بکشانم،
ولی ثابت میکنم که این خراشهای روی قلبم
باعثش تویی، تو!
چرا اینطور نگاهم میکنی؟
به من نمی خورد اهل تهدید باشم؟!
من نمی دانم!
خدایا؛
تو مـرا بـبـر جهنــم
آنوقت می بینی که پُر میکنم جهنم را با داد و فریادهایم
که من عاشقت هستم... اما عذابم می دهی!
پی نوشت:
فرازی از دعای ابوحمزه ثمالی به زبانی دیگر!
من که می دانم
عشق منهای تو، یعنی کشک، یعنی درد!
پس لطف کن
کمتر کشک و درد به خوره ام بده، خداجون
باشد؟!
همه از تو می خواهند، باز کنی گره ها را، حالا من چیزی می خواهم، برعکس!
آقا، لطفی کن و این یک گره را باز نـکن!
منظورم را که میدانی
همان تابستانهایم که با عطر حرمت گره خورده را می گویم...
پی نوشت:
شش تابستان است بدون وقفه، دعوتم میکنی، آن هم به برکت مسجد
امسال هفتمین تابستان و لحظه شماری میکنم، برای روز ولادتت، درحرمت...
این روز ها،
مغز ما بی شباهت نیست به پوک بودن!
هرچه تلاش میکنیم برای آمدن یک جمله به ذهن
بی فایده است؛
از شما چه پنهان، تمام احساسم این است
که گُم کرده ام خودم را، در خودم...!
پی نوشت:
شاید برای رهایی از این وضعیت، روی آوردم به خاطره نویسی، شاید...
سهم تو از من یک دنیا محبت؛
سهم من از تو
جا نشدن در لیست مخاطبان تلفن همراهت!!!
انصاف هم خوب چیزی است، عزیزم...!
این زبان، شده تنها عضو فعال برای ظهورت؛
دل و دست و پا که هیچ...!
گله دارم از خودم!
انگار نه انگار...
پی نوشت:
اللهم عجل لولیک الفرج (باز هم که شد، زبان!)
این آقا از همان سال اول
که حرف از بقالی سرکوچه منزلشان زد
فهمیدم نمی فهمد، درد مردم را...!!!
پی نوشت:
عمو محمود آمد تلویزیون ، تا بگوید گلستان کردم مملکت را...!
(دوستان عزیز چندنکته توضیحاتی رو در ادامه مطلب دنبال کنند)
باشد، حالا که نمی خواهی مرا، قبـول! حـرفی نیست!
من می شوم برای تو،
همان بــرگ ریــزان پاییـــز!
فقط...، فقط می شود لطفی کنی؟!
"بگذار،
ریزش که می کنم از تو، سبزِسبز باشم...! "
ها؟! چه شد جوابم؟! می توانی؟!!!
گهگاهی هم که کمی خوب می شوم
چه می نازم به خودم!
یادم می رود که این خوب شدن، وظیفه ای بیش نیست!
لعنتی این نفس..!!!
باهم
آنقدر شیرین بودیم که دل هرگرگی را می زدیم!
رفتم،
حالا خوردنی تر شدی...!
بکِش، بی من بودن را... ، قدر شیرینی را ندانستی، حالا گرگ ها در کمینند!