چشمت را می بندی بر گناه دیگران،
ولی گناه می پنداری "محبت" مرا...
بی اعتمادی
معنایی جز این نمی دهد!
- ۶ نظر
- ۱۶ فروردين ۹۳ ، ۱۵:۰۲
چشمت را می بندی بر گناه دیگران،
ولی گناه می پنداری "محبت" مرا...
بی اعتمادی
معنایی جز این نمی دهد!
دوست داشتن تو
گناهی شد
نابخشودنی؛
و راهی شد
بی برگشت
حالا من ماندم و گناه و راهی که باید رفت...
تمام دردهای این سنگینی روی دلم
به کنار
فقط کاش می شد
وزن کنم این سنگینی را؛
راستی،
چند کیلویی؟!!!
شاید دیگر "کمیل" نخوانم!
عادت ندارم
به این همه حقارت...!
پی نوشت:
و چه بد که ندارم!
بارها که میخواستم محکوم کنم
عقلم را
در دادگاه دل،
موفق نشدم
و همه ی دلیل آن،
داشتن وکیلی چون "وجدان" بود!
پی نوشت: وجدان وکیل عقل
این که مرا نشناختی،
ترکیب شد با دلبستگیهایت
نتیجه اش شد
بی اعتمادی به من!
همراهی،
انگیزه می خواهد عزیزم!
غیر از این باشد
دور نیست وقتی که همین خودت
متهمم کنی
به همراه "نیمه راه" بودن!
می خواهم حرفی بزنم ب تو
ولی نمی دانم چرا هر لحظه، می روم روی یک نقطه از دلم
ب گمانم، "وسواس گفتن" گرفتم!
بهترین راه مقابله با وسواس
بی توجهیست،
پس سکوت میکنم...!
پی نوشت:
باز همان آش و همان کاسه...
در بودجه بندی دل
کم گذاشتم برای ساختنم،
خدایا
کاش می شد من هم به نشانه ی اعتراض
استعفا دهم از بندگی!
پی نوشت:
باید که زین پس، بنویسم، مُهرکنم
بچسبانم روی پیشانیم
این جمله را که "دوستت دارم"
تا این بار ببینی و باور کنی
چون که شنیدن بی اثر شده،
و این یعنی، تغییر تاکتیک!
یادت
چنان انرژی به من می دهد
که اشتون و ظریف هم رویش دعوا دارند!
چیزی در حد
انرژی هسته ای!
خدا جون
کار من از قول دادن گذشته؛
پوستم هم کلفت شده در برابر عذابت!
پس فقط یک راه می ماند
نابودم کن
خلاص!
یک دوست، سال به سال هم نمی بیند تو را
اما دلسوز است برایت؛
دوستی هم داری، هرشب جلوی چشمانت
ولی چه نارو ها که پشت آن چهره رفاقت خوابیده نیست!
این یعنی
اختلاف از زمین تا آسمان
در مقدار معرفت!
بیچاره!
همیشه خیال میکرد تصمیم ها را با عقلش می گیرد
اما واقعیت چیز دیگری بود
"جَوّ " شده بود تصمیم گیرنده!
و هر لحظه چرخش و نرمش
آن هم نه از نوع قهرمانانه اش!
و اینگونه بی اعتماد و بی اعتبار شد، پیش همه!
با یک علیکم السلام
به همه ی سلام هایی که در این مدت بی جواب گذاشتم
شروع میکنم دوباره
با توکل بر او...
مرگ
چه طعم شیرینی داشت!
وقتی تو از من دوری
پی نوشت:
دیشب، میم نون تا حد مرگ رفت!
آنقدر درگیر تو ام
که باید ساعت 18
یادآوری کند برادرم
روز تولدم را...!
ببین چ کردی با من!
پی نوشت:
2 شهریور، تولدم
من که می دانم
میرسی به همه این حرفها،
اما یادت باشد
خفه کردم خودم را
برای زودتر رسیدنت!
آه...
از اینکه
این جمعه هم آمد و رفت
و دلـم حتی یک آه هم نکشید!
خدایا
هرکاری که میکنم، تو هم هستی!
فقط نمی دانم
اینها همه برای توست، یا فقط به نام تو...؟!!
خِچ..خِچ...خِچ...!
نترس! آدم که از صدای چَنگ انداختن خودش نمی ترسد!
چه؟!
انکار میکنی؟!
اگر شده کار را به پلیس بازی و اثر انگشت هم بکشانم،
ولی ثابت میکنم که این خراشهای روی قلبم
باعثش تویی، تو!
چرا اینطور نگاهم میکنی؟
به من نمی خورد اهل تهدید باشم؟!
من نمی دانم!
خدایا؛
تو مـرا بـبـر جهنــم
آنوقت می بینی که پُر میکنم جهنم را با داد و فریادهایم
که من عاشقت هستم... اما عذابم می دهی!
پی نوشت:
فرازی از دعای ابوحمزه ثمالی به زبانی دیگر!
من که می دانم
عشق منهای تو، یعنی کشک، یعنی درد!
پس لطف کن
کمتر کشک و درد به خوره ام بده، خداجون
باشد؟!
همه از تو می خواهند، باز کنی گره ها را، حالا من چیزی می خواهم، برعکس!
آقا، لطفی کن و این یک گره را باز نـکن!
منظورم را که میدانی
همان تابستانهایم که با عطر حرمت گره خورده را می گویم...
پی نوشت:
شش تابستان است بدون وقفه، دعوتم میکنی، آن هم به برکت مسجد
امسال هفتمین تابستان و لحظه شماری میکنم، برای روز ولادتت، درحرمت...
این روز ها،
مغز ما بی شباهت نیست به پوک بودن!
هرچه تلاش میکنیم برای آمدن یک جمله به ذهن
بی فایده است؛
از شما چه پنهان، تمام احساسم این است
که گُم کرده ام خودم را، در خودم...!
پی نوشت:
شاید برای رهایی از این وضعیت، روی آوردم به خاطره نویسی، شاید...
سهم تو از من یک دنیا محبت؛
سهم من از تو
جا نشدن در لیست مخاطبان تلفن همراهت!!!
انصاف هم خوب چیزی است، عزیزم...!
این زبان، شده تنها عضو فعال برای ظهورت؛
دل و دست و پا که هیچ...!
گله دارم از خودم!
انگار نه انگار...
پی نوشت:
اللهم عجل لولیک الفرج (باز هم که شد، زبان!)
این آقا از همان سال اول
که حرف از بقالی سرکوچه منزلشان زد
فهمیدم نمی فهمد، درد مردم را...!!!
پی نوشت:
عمو محمود آمد تلویزیون ، تا بگوید گلستان کردم مملکت را...!