" من کجا و کربلا کجا "
این جمله
هم تنها جواب من بود
به سوال دیگران برای کربلا نرفتنم؛
و هم یک اعتراف
برای کم لیاقتی ام
- ۱۰ نظر
- ۲۲ آذر ۹۳ ، ۰۰:۲۲
" من کجا و کربلا کجا "
این جمله
هم تنها جواب من بود
به سوال دیگران برای کربلا نرفتنم؛
و هم یک اعتراف
برای کم لیاقتی ام
دیوانه
به کسی چون من گویند!
که با کارهایم
گیرانداختم خودم را
بین دو خاکریز خدا و شیطان
و آن وسط
از دوطرف تیر میخورم!
پی نوشت:
خدایا،جسارتی به من عطاکن، برای ملحق شدن به خاکریزت!
امتحان،امتحان
و استرس برای نمره از جناب استاد ./
آزمایش،آزمایش
دست و پا شکسته و ناقص!
اما خیال راحت که در بهشتیم از جانب خدا! ./
هه...!
همین برایم کافیست
که بفهمم
هنوز آدم نشده ام!
تا هوا
هوای توست
بگذار به من بگویند
هوایی!
پی نوشت:
یا امام رضا(ع)...
آقای من، کاش سال فرهنگ اعلام نمی کردی
یک عده لاشخور فقط تظاهر می کنند
به فدایی بودن سید علی و امرش
و بویی از فرهنگ نبرده اند
اینها می آیند و نابود می کنند فرهنگ را
و منزوی می کنند همان جوانان فعال فرهنگی را...
من که می دانم
میرسی به همه این حرفها،
اما یادت باشد
خفه کردم خودم را
برای زودتر رسیدنت!
خِچ..خِچ...خِچ...!
نترس! آدم که از صدای چَنگ انداختن خودش نمی ترسد!
چه؟!
انکار میکنی؟!
اگر شده کار را به پلیس بازی و اثر انگشت هم بکشانم،
ولی ثابت میکنم که این خراشهای روی قلبم
باعثش تویی، تو!
این روز ها،
مغز ما بی شباهت نیست به پوک بودن!
هرچه تلاش میکنیم برای آمدن یک جمله به ذهن
بی فایده است؛
از شما چه پنهان، تمام احساسم این است
که گُم کرده ام خودم را، در خودم...!
پی نوشت:
شاید برای رهایی از این وضعیت، روی آوردم به خاطره نویسی، شاید...
سهم تو از من یک دنیا محبت؛
سهم من از تو
جا نشدن در لیست مخاطبان تلفن همراهت!!!
انصاف هم خوب چیزی است، عزیزم...!
این زبان، شده تنها عضو فعال برای ظهورت؛
دل و دست و پا که هیچ...!
گله دارم از خودم!
انگار نه انگار...
پی نوشت:
اللهم عجل لولیک الفرج (باز هم که شد، زبان!)
این آقا از همان سال اول
که حرف از بقالی سرکوچه منزلشان زد
فهمیدم نمی فهمد، درد مردم را...!!!
پی نوشت:
عمو محمود آمد تلویزیون ، تا بگوید گلستان کردم مملکت را...!
(دوستان عزیز چندنکته توضیحاتی رو در ادامه مطلب دنبال کنند)
باشد، حالا که نمی خواهی مرا، قبـول! حـرفی نیست!
من می شوم برای تو،
همان بــرگ ریــزان پاییـــز!
فقط...، فقط می شود لطفی کنی؟!
"بگذار،
ریزش که می کنم از تو، سبزِسبز باشم...! "
ها؟! چه شد جوابم؟! می توانی؟!!!
گهگاهی هم که کمی خوب می شوم
چه می نازم به خودم!
یادم می رود که این خوب شدن، وظیفه ای بیش نیست!
لعنتی این نفس..!!!
باهم
آنقدر شیرین بودیم که دل هرگرگی را می زدیم!
رفتم،
حالا خوردنی تر شدی...!
بکِش، بی من بودن را... ، قدر شیرینی را ندانستی، حالا گرگ ها در کمینند!
دیشب،
عروسی جلیل بود!
و او، اینگونه نامش را ثبت کرد
به عنوان اولین شاه داماد از میان دوستانم...!
مبارکش...
پی نوشت:
خودش آمد، چند روز پیش، درب منزل، برای دادن کارت دعوت ، دستش درد نکند، ولی حیف... ، نشد که برم...!
خدایا
از حسـادت دوستـان
به تو پناه می برم!
خدایا
لطفاً کاری کن،
که دیگر در لباس دوست نباشند ، برای من...!
اینگونه، رنجش دیدن این حسادت ها کمتر است!
پی نوشت:
شاید بزودی نوشتم، که چه شده این را نوشتم!
سال 84 ، دوازده سالم بود، حق رای نداشتم ولی از اوضاع انتخابات کم و بیش سر در میوردم ،
انتخابات کشیده شد دور دوم، یک طرف هاشمی با اون عظمت ، طرف دیگه احمدی نژاد ناشناخته!
هر جور حساب میکردی این تقابل با هم جور در نمیومد.
چند روز مونده بود به انتخابات دور دوم ، تلفن خونه زنگ خورد...
پی نوشت:
مدت هاست، شارژر زندگی من، دیگر تمایلی به شارژ کردنم ندارد!
شب های فاطمیـه هم تمام...
حالا ، هنــر می خواهد،
نگه داشتن این حــال و هـــوا...
پی نوشت:
بهترین فاطمیه عمرم را سپری کردم، یک کوله پشتی پر از توشه،
حالا وقتی است که باید هنرم را نشان دهم برای مواظبت از این توشه ها...
این حرکت نکــردن، این آرامــش،
بــرای یک شــروع طـــوفـانی است...!
تمـــام دلخـــوشی من به آینــــده شده همین./
پی نوشت:
این یعنی، آرامش قبل از طوفان...
مدتی است که ظاهراً بهار شده،
اما، فقط ظاهراً...!!!
.
دیگر بهاری نداریم
وقتی همه می دانیم
چند روز دیگر علی(ع) بی بهار می شود...
هوا گرم شد و
کـولـر گـازی هم روشن شد!
کاش من هم حداقل فصلی هم که شده، روشن می شدم!
حرکـتی، تغییری، تلاشی، اراده ای...!!!
اینجاست که حتی به این کولر گازی هم،
حسودی میکنم!!!
خدایا،
تعویضم کن،
در این زمین بندگی...!
دویدن و جنگیدن در همه ی 90 دقیقه برایم سخت است!!!
ساعت،6 صبح ؛ هوا، تاریـک؛
صدای جیک جیک گنجشکها، کر میکند گوش فلک را؛
فریاد می زنند، دلسوزانه می گویند:
"بیدار شوید، بیدار شوید که مبادا از قطار بندگی جا بمانید...! "
و این اولین باری است که زبان یک حیوان را می فهمم!!!
"فــــــــــــــــــــــــــــــــردا ، باید شروع کنم، خسته شده ام ، باید متفاوت شوم ، باید...! "
این کلمات رنگارنگ شده تکــــرار لحظه لحظه های من،
خسته شدم از این تکــــرار،
اصلاً انگار دارد بــاورم می شود کـه این تکـــرارها برایــم ابدیست...!
این دقیقاً همان چیزی است که ترسش وجودم را فراگرفته./
چه رابطه عجیبی شده،
تا دیروز دوستش داشتم برای اینکه خودم را مصلح می دانستم؛
حالا او شده
انگیزه ای برای ترک ناخالصی ها از خودم!!!
خواستم "فرشته نجات" او باشم، اما او "فرشته نجات" من شد!