بوق !
دو سه تا بوق زد تا توجه من رو به خودش جلب کنه
برگشتم و نگاش کردم، یه 206 سفید و تمیز با یه راننده جوون و خوشتیپ، ازم پرسید:
مهندس ببخشید پمپ بنزین کجاست؟! - الکی هم مهندسمون کرد -
راهنماییش کردم و رفت
و حتی حاضر نشد برا تشکر یه بوق هم بزنه!!!
بوق قبل از نیاز و بی بوقی بعد از رسیدن به خواسته!
اونجا بود که سریع رفتم تو فکر و پیش خودم گفتم:
آره والا ، زندگی هم همیطوره، ولت نمیکنن آدما تا وقتی که کارشون باهات راه میفته؛
تو هم خیال می کنی خیلی دوستت دارن!
خوب گولت میزنن، مثل همین آقا راننده که مفتی مفتی مهندسم کرد!
ولی وقتی که دیگه نیازی بهت ندارن هیچ...
عجب روزگاریه...
----------------------------
پی نوشت:
امروز صبح داشتم پیاده میرفتم سر کلاس که اینطور شد.