- ۵ نظر
- ۳۰ اسفند ۹۱ ، ۱۱:۰۲
چه " سـیـبـل " خوبی شدم این روزها
همه لذت می برند من را نشانه بگیرند...!
پی نوشت:
از شانس بدم، همیشه هم به هدف می زنند!
کـوری چشـــم ناصبی تا لحظه آخــــــر ذکر لب هر شیعه ای فریاد یاحیــــــدر
شکر خدا بر اهلبیت از جان شدم نوکر دنیا و حشر و نشر ما بر مذهب جعفر
ایــــن اصـــل دینـــــــه
...:: شیعــــــــه همینــــــه ::...
(قطعه مداحی ملاباسم کربلایی، بزرگترین مداح جهان شیعه که به زبان فارسی و با شور و حال خاصی می خونه)
دو سه تا بوق زد تا توجه من رو به خودش جلب کنه
برگشتم و نگاش کردم، یه 206 سفید و تمیز با یه راننده جوون و خوشتیپ، ازم پرسید:
مهندس ببخشید پمپ بنزین کجاست؟! - الکی هم مهندسمون کرد -
راهنماییش کردم و رفت
و حتی حاضر نشد برا تشکر یه بوق هم بزنه!!!
بوق قبل از نیاز و بی بوقی بعد از رسیدن به خواسته!
اونجا بود که سریع رفتم تو فکر و پیش خودم گفتم:
آره والا ، زندگی هم همیطوره، ولت نمیکنن آدما تا وقتی که کارشون باهات راه میفته؛
تو هم خیال می کنی خیلی دوستت دارن!
خوب گولت میزنن، مثل همین آقا راننده که مفتی مفتی مهندسم کرد!
ولی وقتی که دیگه نیازی بهت ندارن هیچ...
عجب روزگاریه...
----------------------------
پی نوشت:
امروز صبح داشتم پیاده میرفتم سر کلاس که اینطور شد.
می گوید: وقتی تو را عزیزترین خطاب می کردم از روی "عــــــــــــــــــــــــــادت" بود!
حالا که حیوان خطابم می کند،
خودم را آرام می کنم و دلداری میدهم!
که حتماً این تنفر هم
از روی "عـــــــــــــــــــــادت" است!!!
پس می گذرد...
-----------------------------
پی نوشت:
اما نمی دانم چرا این عادت " تنفر" تمام شدنی نیست!!!
محبت بیش از اندازه استاد به شاگرد
او را " تـــبـــــــــدیـــــــــــــــل " می کند به
بلای جان استاد...!!!
-----------------------------
پی نوشت:
این روزها بلاهای زیادی ، جانم را گرفته اند!
دقیقاً دعوتنامه ای که امام رضا(ع) برام فرستاد رو لمس کردم!!!
ولی نتونستم برم،
و تنها دلیلش، " کم لیاقتیم " بود!
--------------------------------------
پی نوشت:
دیروز بعد از ظهر گوشیم زنگ خورد،
برداشتم، از سپاه و طرح صالحین بود، گفت که دوره ی تخصصی هست توی مشهد ما مشخص کردیم که شما از طرف شهرستانمون به این دوره برید، همه کاراش هم انجام دادیم ، فردا هم حرکته!
اما...
اما از کم لیاقتی خودم ، فقط خودم خبر داشتم!!!
خدایا
میدانم،
اعتراف می کنم،
این حال و روز خراب و گرفته ام فقط یک دلیل دارد
و آن هم،
و آن هم . . . !!!
-----------------------------------
پی نوشت:
گله نکنید چرا ننوشتم، اعترافش هم برایم سخت است!
ما بچه شیعه ها تو یه ایام خاص هست که چه بخوایم و چه نخوایم حال و هوامون ، حال هوای خدایی میشه،
مثلا ماه رمضون ، همین محرم و صفر و ...
آخ که دیشب چقدر سخت بود برام خداحافظی و تموم شدن محرم و صفر،
آخ که چقدر سخت بود برام در اوردن پیرهن مشکی و وداع با مجالس عزای آقا،
آخ که چقدر سخت بود...
عجیبه، آخه امشب بعد نماز تو جلسه برا شاگردام که داشتم صحبت میکردم بهشون میگفتم که بچه ها سعی کنین اگه تو این دوماه حتی اگه شده یه قدم به خدانزدیکتر شدین اون رو نگه دارین،
یه دفعه یکی از شاگردای خوبم ، آقا محمد گل اجازه گرفت و گفت:
- آقا چه فایده! یه قدمی هم که تو این دوماه اومدیم سمت خدا ، الان که دیگه محرم و صفر تموم شد ده قدم میریم عقبتر!!!!!
حرفش خیلی جالب و البته تلخ بود، هممون رو برد توی فکر اونجا بود که دعا کردم و گفتم:
- خدایا ، حال و هوای محرم و صفر را از ما نگیر... که شاگردام همه با هم گفتن: الهی آمین