گفتی فراموشت کنم،
تلاش کردم،
اما نشد
خودت نقض کردی
با هرشب آمدنت
به خوابم...!
- ۸ نظر
- ۰۲ مهر ۹۳ ، ۱۷:۲۰
گفتی فراموشت کنم،
تلاش کردم،
اما نشد
خودت نقض کردی
با هرشب آمدنت
به خوابم...!
جنس داریم تا جنس
یک دلتنگی از جنس "درد"
یک دلتنگی از جنس "حرف"
اولی مثل من
دومی مثل تو...!
هی فلانی!
روزگار رفیق دُنگ من است!
خودش به تو خواهد داد نشان
پاسخ همه این نامردی هایت را...
راست میگفتی،
وقت وداع
هم بغض کرده بودم
و هم اشکها حلقه زده بودند پشت پلک
پی نوشت:
دیشب، خداحافظی از برادرانم(شاگردانم)
آسان آمدیم و
عادت کردیم به کنار هم بودن
و چه سخت است
عادت کردن
به کنار هم نبودن!
پی نوشت:
دیشب، خداحافظی از برادرانم(شاگردانم)
کمی الگوگیری بود از عین لام
چشمت را می بندی بر گناه دیگران،
ولی گناه می پنداری "محبت" مرا...
بی اعتمادی
معنایی جز این نمی دهد!
تمام دردهای این سنگینی روی دلم
به کنار
فقط کاش می شد
وزن کنم این سنگینی را؛
راستی،
چند کیلویی؟!!!
مرگ
چه طعم شیرینی داشت!
وقتی تو از من دوری
پی نوشت:
دیشب، میم نون تا حد مرگ رفت!
من که می دانم
میرسی به همه این حرفها،
اما یادت باشد
خفه کردم خودم را
برای زودتر رسیدنت!
باهم
آنقدر شیرین بودیم که دل هرگرگی را می زدیم!
رفتم،
حالا خوردنی تر شدی...!
بکِش، بی من بودن را... ، قدر شیرینی را ندانستی، حالا گرگ ها در کمینند!
خواستم همه چیزش باشم،
و او همه چیزم!
اما کم کم متوجه شدم
برای داشتنش ، راهی ندارم
جز عقب نشینی...!
پی نوشت:
مدت هاست، شارژر زندگی من، دیگر تمایلی به شارژ کردنم ندارد!
سلام به همه دوستان که همیشه محبت دارن و با بازدید و نظردادنشون شرمندم می کنن.
چه رابطه عجیبی شده،
تا دیروز دوستش داشتم برای اینکه خودم را مصلح می دانستم؛
حالا او شده
انگیزه ای برای ترک ناخالصی ها از خودم!!!
خواستم "فرشته نجات" او باشم، اما او "فرشته نجات" من شد!
بی خیال اینکه چه گفت!
فقط یـــک دلخوشـی نصیبم شد،
اینکه بعد از مدتها
اسمش سرلیست پیامک های ورودی شد...!!!
همین./
کاش جای این عابر بانک بودم!
آن موقع حداقل برای گرفتن یارانه ات
سری به من میزدی...!
بازم بگم که یه موقع شاگرد که میگم خیال نکنید خودم 40 سالمه!!! نه ، بنده 19 و اندی سالمه
خدایا
قبول دارم هیچ گاه به قراردادهای بینمان پای بند نبودم!
ولی...
ولی این بار فرق داشت!
حالا تو چرا...؟!!!
در خیابان من تنها زیر باران زیر ابر، سنگفرش ها را تعقیب می کنم
تا شاید در مغازه ای نوری پیدا کردم / شاید امیدی / شاید خوشحالی...
ولی انگار مردم لبخندشان با زهر آمیخته است
مــردم همه می خندند / نه بهم می خندند نه باهم مــی خندند!
مردم سرهاشان پایین،چشمهاشان بسته، بزمین می خندند!
ای کاش هیروشیما اینجا بود! / ایکاش چشمان مردم ما چون بادام بود...
پی نوشت:
این شعر رو یکی از شاگردای خوبم به نام امیرمحتشم گفته. دوم دبیرستانه و استعداد فوق العاده ای داره.
نمی دونم چرا شعرش اینقدر با نا امیدی آمیختست!
یه موقع میگم شاگرد خیال نکنید خودم 40 سالمه!!! نه ، بنده 19 و اندی سالمه و این آقا محتشم شاگردم توی مسجده.
شاید او هنوز در کودکى خود سیر می کند و از شوق بازى فرق دل با توپ را نمیداند،
شاید هم "چهل تیکه" بودن دلم باعث این تشابه شد!!!
.:: شرمنده که پی نوشت بیشتر از خود نوشته است! ::.
می گوید: وقتی تو را عزیزترین خطاب می کردم از روی "عــــــــــــــــــــــــــادت" بود!
حالا که حیوان خطابم می کند،
خودم را آرام می کنم و دلداری میدهم!
که حتماً این تنفر هم
از روی "عـــــــــــــــــــــادت" است!!!
پس می گذرد...
-----------------------------
پی نوشت:
اما نمی دانم چرا این عادت " تنفر" تمام شدنی نیست!!!
محبت بیش از اندازه استاد به شاگرد
او را " تـــبـــــــــدیـــــــــــــــل " می کند به
بلای جان استاد...!!!
-----------------------------
پی نوشت:
این روزها بلاهای زیادی ، جانم را گرفته اند!
"شما " بودنم
تبدیل شد به " تو " بودن!
که برسیم به اینجا و به من بگوید:
تو در هیچ جای زندگی من نیستی ،
وای بر من، لعنت به من ؛
حرام کردم آن همه شخصیتم را برای هیچ...!
خاک بر سر کسانی که در عشق کوچک کنند خودشان را...
اولین خاک بر سر خودم!
کوچک کردم خودم را...